دل درون قفس سینه ی من جا مانده
مثل مرغی که به دامی تک و تنها مانده
حسرت دامن آغشته به خون را بکشد
مادری که پسرش برده به صحرا مانده
نیست امید به دنیایی سراسر نیرنگ
مقصد هر شبه در بستر فردا مانده
کوچه در کوچه ی این شهر سراسیمه فقط
وحشت از واهمه ها روی زمین پا مانده
نه به انسان شرفی هست نه انسانیت
واژه ها خالی از انگیزه و معنا مانده
شش جهت هجمه به اندیشه و آیین ما
غیر از ین سبحه چه چیزی به کف ما مانده ؟
حس بیدار گری زار و غریب افتاده
تشنه کامی که اسیر لب دریا مانده
محمد خردمند