از کدامین تبار متروکم، که هوا سوی من نمی آید
رفتي و دست من رها كردي، روح از جان من جدا كردي
انجمادی ز قطب در رگ من، ماند و خون از بدن نمی آید.
بغضِ تلخی مرا فشرده به هم، کاش میشد به زیر باران رفت
خیس شد در خزان بی انصاف، بیوفایی به زن نمی آید
مثل تهمينه منتظر ماندم، چشم و گوشم بسوي پنجره بود
شاخه ها باد را هم آغوش اند، رخش با تهمتن نمي آيد
مثل اينست يك غريبه شوي، دور از آغوش توست بي وطني
عطر جانبخش سرزمینی سبز،از نسیم وطن نمی آید.
از حسادت هميشه ميگويي، كه دگر كيست عاشق زارت
غير آغوش تو به قدر تنم، شَبَحِ پيرهن نمي آيد
بلبل صدهزار قصه ی عشق، بودم اما به محض دیدن تو
لال گشته زبان سوسنی ام، غزلی در سخن نمی آید.
شهلا دانشور