میمیرمش قدر مرا اما نمی فهمد
دور از بر آغوش من میخوابد و شايد
ابری ترین احساس سرما را نمي فهمد
در گونه های من حباب خنده می بیند
سیلی سخت موج دریا را نمیفهمد
گپ میزند حتی برایش دود قلیونم
با حلقهی از شکل قلب آیا نمی فهمد
این هدیهی پروردگار این عشق پاک محض
چون کودک معصوم از دنیا نمیفهمد
در آخر قصه چه گویم با غم و غصه
«از درد ميخندم ولی اينرا نمي فهمد»
شهلا دانشور