برگِ خشکی شدم و ريختم و آبم برد
غلت در بستر سردم زدم و تا دم صبح
حسرت مهر تو هر بار تب و تابم برد
ماه را در دل اعجاز غزل آب زدم
به سماعم بكشانيد و به مهتابم برد
اشک شد جوهر فریادِ قلم بر دفتر
دردها شعر شد و تا غزلی نابم برد
فطرتم مثل گل رز هوس خار نمود
حس نيلوفري ام تا دلِ مردابم برد
اشك هایی كه چکید از تبِ غوغای دلم
سیل شد، نعره كشان آمد و سيلابم برد
قايقم را كه به درياي نگاهت بردم
تابه ساحل نرسيدم تهِ گردابم برد
شهلا دانشور