و پیچ و تاب گیسویم دراز است
سفيدي دست هايم پخته ي بلخ
به لبهاي لطيفم شعر و ساز است
نكردي ذره ي برمن وفا تو
به نزدت ميكني او را صدا تو
نميدانم كه سوزن مي دواني
و يا تيري به قلب من رها تو
از دست تو هر لحظه شکایت کردم
يك عمر فداي هر نوايت كردم
از تک تک ساعت اینچنین فهميدم
در سودن زندگي حماقت كردم
بیژن زمحبت به دل چاهی ماند
از قصه ی عاشقی شان آهی ماند
از داغ غم عشق تو در من اكنون
صد خاطره و هزار و یک راهی ماند
اي صاحبِ قلبي كه سلامت کردم
گفتی که نمیشود رهایت کردم
هرکس که زدیده رفت از دل برود
دیدی به نبودن تو عادت کردم؟
شهلا دانشور