و این گناه مکرر به اشتباه نکرد
به چال گونهی چون چاه یوسفت سوگند
به اوج، راه نَبُردآنكه سر به چاه نکرد
ميان بركهي چشمام وقتي افتادي
چطور ميشوداز تو خيال ماه نكرد؟
نميشود كه به یادت شبي سپيد نكرد
نگفت هيچ غزل، كاغذي سياه نكرد
شبان، ستاره، هوا و نفس من و تو بودیم
هوا نماندو ستاره نمای راه نکرد
که گفته شعر کند سحر بر مخاطب؟ نه!
اثر كه هيچ به معشوق دلبخواه نكرد
نگو كه دق شده (دل) پشت تو نفسبندم!
فقط بگو كه ترا ياد هيچ گاه نكرد!
و پرسشی من و باران ز دل همین بوده
چگونه رفت به پشت سرش نگاه نكرد.
که اعتنای به اين عشق بي پناه نكرد
شهلا دانشور