این عمر رفت از کفِ ما با بهانه ای
بیچاره گشته ایم که رفتیّ و آفتاب
روشن نکرد چشمِ صبا با بهانه ای
آوار ماند بعد تو بر جا اگر نه سیل
دستِ مرا نکرد رها با بهانه ای
تا دست باد دامنِ گل را گرفت و رفت
بلبل گریست بغضِ مرا با بهانه ای
چون نقش دل نشست در آیینه ی زمان
آمد صدایِ سنگ جفا با بهانه ای
جز عشق, من که هیچ گناهی نداشتم
حالا نشسته ام به عزا, با بهانه ای
شگوفه باختری