چندان تهی شدم که ز خود نیز، خالی ام
آیینه ام دلم ز غبارِ غمم پُر است
من از نگاهِ عشق دل انگیز، خالی ام
من شمعی ام که شعله ز من سرکشیده است
از اشک اگر چه هستم لبریز،خالی ام
زهرم مرا ز هر درِ میخانه رانده اند
چون جام سر کشیده به هر میز ،خالی ام
دیگر صدای هیچ به گوشم نمی رسد
چون یک سکوت مطلق دهلیز، خالی ام
شگوفه باختری