معنای هستی همگان هیچ گشته است
فریاد تار تارِ گلو بی حضور تو
بیرون نرفته بین لبان هیچ گشته است
تصویر های توست که از دیده می چکد
با اشک و درد و آه نهان هیچ گشته است
با رفتنت غزل به لبم کشته می شود
گل واژه زیر زخم زبان هیچ گشته است
پر می زنم از این قفس تنگ زندگی
پرواز روح از تن و جان هیچ گشته است
تا زنده می شود ز تو حسِِّ زنانه ام
سنگینیِ عبور زمان هیچ گشته است
خورشید من بیا که غروبست شهر دل
بی تو تمام هستی مان هیچ گشته است
شگوفه باختری