بشكست تا به دست گرفتم قلم دريغ
نه این که واژه ها زغزل ریختند و بس
خشکیده برگه ها که بدیدم به هم دریغ
در بستر خیال تو هر شب دو چشم من
باریده، مثل رود شده صبحدم دريغ
هر پنجره كه باز شده سنگ خورده است
آيينه ها شكسته از آن دم به دم دريغ
در سينه ام نفس شده مثل پرنده اى
روزی شود بیرون ز قفس يك رقم دريغ
گفتم یکی غزل بنویسم برای تو
بشکست واژه های غزل با قلم دریغ
شگوفه باختری