فراق نامه, بخش ۱۰ – شب

شبی همچو روز قیامت دراز
پریشان چو موی بتان طراز

هوا نقطه‌ای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه

همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع

تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر

تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر

سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر

نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان

تو گفتی که راه هوا بسته‌اند
همه بال در بال پیوسته‌اند

ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره می‌خواستند

بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت

به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل

می‌افکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع

چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود

صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن

چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز

دلی پرده از غم نمی‌داشتی
مغنی زدی پرده برداشتی

نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست

چو بلبل نمی‌گشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش

می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشه‌ها دل بپرداخته

ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده

نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده

در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر

به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش

ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد

سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد

که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!

تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!

چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت

سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند

چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید

شها از جهان سایه‌ات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!

تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان

منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو

امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمی‌باشد ای شهریار

که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا

چو خسرو سخن‌های شیرین شنید
ز شیرینی‌اش لب به دندان گزید

ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود

بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من

همه روز‌ه‌ام یار و مونس توئی
شب تیره‌ام شمع مجلس توئی

توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای

پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی

تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا

سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد

نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه می‌باید ای دوست غیر از وفا

به بازی سخن تلخ می‌گفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه

رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد

گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق

منم بنده شاه تا زنده‌ام
به سر در رکاب تو تا زنده‌ام

چنین بی‌وفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟

ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است

چو در زندگانی جفا می‌برم
من این زندگانی کجا می‌برم؟

چو من بی‌وفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن

بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه

چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر

روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب

تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد

گهش سایه می‌ماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره می‌زد سحاب

ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش می‌نشینی چرا؟

از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد

جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست

همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان

رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود

از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال

کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال

وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق

ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین

در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک

دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار

ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت

یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم

شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن

دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت

می از دست ساقی نمی‌کرد نوش
به گفتار مطرب نمی‌داد گوش

نمی‌داد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می

گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب

گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه

نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمی‌آمد آنجا به کار

ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی بجز طلعت فرخش

ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش

خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست

گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز

به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش

چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود

به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب

به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او می‌گذر

مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است

به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب

دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو

که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو

تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چاره‌ای کن که دورم ز دل

شب تیره‌اش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود

ز سودای دل نامه‌ای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم

سلمان ساوجی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *