میکند، بنیاد مستوری مستوران، خراب
غنچه مستور صاحبدل، نمیبینی که چون
بشنود، بوی بهار، از پیش بردارد نقاب
بوی عشرت در بهار، از لاله میآید که اوست
در دلش، سودای عشق و در سرش جام شراب
دور باد، از نرگس صاحب نظر چشم بدان
کو چو چشمت، بر نمیدارد سر از مستی و خواب
مدعی منعم مکن، در عاشقی، زیرا که نیست
عقل را با پیچ و تاب زلف خوبان، هیچ تاب
چشم نرگس، دل به یغما برد و جان، گرمی برد
ترک سرمست معربد را، که میگوید جواب؟
ای بهار روی جانان! گل برون آمد ز مهد
تا به کی باشد گل رحسار از ما، در حجاب؟
نخسه حسن رخت را عرض کن بر جویبار
تا ورقهای گل نسرین، فرو شوید به آب
بلبلان اوصاف گل گویند و ما وصف رخت
ما دعای پادشاه کامران کامیاب
سایه لطف الهی، دندی سلطان که هست
آسمان سلطنت را رای و رویش آفتاب