در تاب رفته و سخن، از سر گرفته است
پروانه چون مجال برون شد ز کوی دوست
یابد بدین طریق، که او در گرفته است
ظاهر نمیشود، اثر صبح گوییا
دود دلم، دریچه خاور، گرفته است
دانی که چیست، مایه آن لعل آتشین؟
کامروز، باز، در قدح زر، گرفته است
خون حرام ماست که ساقی، به روزگار
در گردن صراحی و ساغر گرفته است
صبح از نسیم زلف تو، یکدم دمیده است
عالم همه شمامه عنبر، گرفته است
باد صبا به بوی تو در باغ، رفته است
بس خردها که بر گل احمر، گرفته است
آتش که اندرونی اصحاب خلوت است
شمعش نگر، که چون به زبان در گرفته است
دل با خیال قد تو، بر رست در ازل
زان روی راست، شکل صنوبر گرفته است
شکل صنوبری که دلش، نام کردهاند
سلمان به یاد قد تو، در بر گرفته است