برگ غزل

برگ غزل
می شد که از تو قصه به هر جا نیاورم
می شد که در سکوت تو آوا نیاورم
می شد که در زمینه ء سبز نگاه تو
برگ غزل به ساقه فردا نیاورم
می شد که از ترانه چشمت حذر کنم
خود را به آشنایی غوغا نیاورم
می شد که در تداوم آن لحظه بشکنم
خود را و دست باز تمنا نیاورم
می شد که عاشقانه صمیم صدا شوم
وقت حضور عشق صدا را نیاورم
اینک نشد دوباره به شعرم نیارمت
در ازدحام یاد تو خود را نیاورم
هر لحظه عشق در تن من آتش دگر-
– بر پا کند که یاد خود حتی نیاورم
دیرست و رفته کار زدستم بگو چه سود
آرم زعشق تو سخنی یا نیاورم
حمیرا نکهت دستگیرزاده
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *