که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت