آن درد که استخوان شکن نیست

آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که بخویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد بدست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *