سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد
جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود
میراث آینه بسکندر نمی رسد
ناامن گشته میکده از دست رهزنان
می از حجاب شیشه بساغر نمی رسد
هر جا که تشنه ایست رسد گر بکام خویش
زین بحر قطره نیز بگوهر نمی رسد
پیدا نمی کند نمک شور رستخیز
تا گریه ام بدامن محشر نمی رسد
بر سر زن آنقدر که رسد کف بآبله
دستت اگر بساغر دیگر نمی رسد
بیگانه پی بدقت معنی نمی برد
جز آشنا بداد سخنور نمی رسد
تا غنچه دهان ترا نقش بسته اند
تنگی دل بعاشق بی زر نمی رسد
چشم اثر کلیم ندارم ز آه خویش
آری ز نخل سوخته نوبر نمی رسد