جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاک را بفکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لبست
تا داشت دسترس بنمک توتیا نساخت
دانی کرا ز شیردلان، مرد گفته اند
آنرا که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
گفتم که دل بدست من آمد زترک عشق
دل کز تو شد جدا بمن بینوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری درو خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت