پیاله را بهجز از دست ما نمیگیرد
ز بینصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان بهگلوی هما نمیگیرد
میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمیگیرد
بهاین دماغ که با بوی گل بهسر نبری
چه میکنی که دلت از جفا نمیگیرد
بیا بیا که چنان بیتو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمیگیرد
نخورده پیچش و تابی بهکام دل نرسی
گهر بهرشتهی بیتاب جا نمیگیرد
درین خمار به فریاد ما رس! ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمیگیرد
حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمیگیرد
حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمیگیرد