شستهام از آتش خود کینهٔ خاشاک را
حرز مینا هست از بدگردیِ گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشهٔ افلاک را
آسمان کودنپرست و ما همه فطرتبلند
چون توان خسپوش کردن شعلهٔ ادراک را
تا رواج شانه را آیینه در زلف تو دید
میکند در رنگ پنهان سینهٔ بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پایی میزنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کردهام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آوردهاند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را