منم بکنج قناعت رمیده از درها

منم بکنج قناعت رمیده از درها
بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ
شود ببحر گل آلود آب گوهرها
بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی
نشان ناوک آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای منند محضرها
زجام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شکسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
که شیر باز شود خون بطبع مادرها
بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار کاسه سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم
هر آنچه یوسف دیدست از برادرها
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *