در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست
باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب
جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست
نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست
خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست
راستی را بندهٔ شمشاد بالای توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست
لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمیسازد ز ویرانی که هست
چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست
هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم
خون خلقی میخورد از نا مسلمانی که هست
در دلت مهر از چه رو جویم چو میدانم که چیست
بنده را بیدل چرا گوئی چو میدانی که هست
ناشنیده از کمال حسن لیلی شمهئی
عیب مجنون میکند دانا ز نادانی که هست
چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست
روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای
بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست