چراغ عمر بباد وزان نمیارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمیارزد
شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمیارزد
خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمیارزد
قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمیارزد
سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمیارزد
فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمیارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمیارزد
بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمیارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمیارزد
زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمیارزد