وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم