مانند دستهٔ گل و گلدستهئی بدست
خطش نبات و پستهٔ شکرشکن شکر
سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست
زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض
در چین هزار کافر زنگی بت پرست
از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست
سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست
در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
در مشگ میفکند بفندق شکنج و تاب
وز نار و عشوه گوشهٔ بادام میشکست
پر کرد جامی از می گلگون و درکشید
وانگه ببست بند بغلطان و برنشست
گفتم زکوة لعل درافشان نمیدهی
یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست
گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد
گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست