که حیا این همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهای
طاق ابروی تو را گفته و ساغر زده است
شعلهٔ شمع جمالت شده برهم زده آه
مرغ روح که به پیرامن آن پرزده است
خونت از غیرت اشک که به جوش است که باز
گل تبخاله ز شیرین رطبت سرزده است
میگذشتی وز میغ مژه خون میبارید
که به حیران شدهای چشم تو خنجر زده است
جیب جانش ز من اندر خطر است آن که چنین
دامن سعی به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذری
داد جرات زدهای قصر تو را در زده است
خوش حریفیست که در وادی عشقت همه جا
خیمه با محتشم از لاف برابر زده است