نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن

نخل بندی این دلگشا چمن به ستایش خاقان سخن
قلم اوّلین زادهٔ قدرت است
نگارندهٔ دفتر حکمت است
بدایع پدید آمد از حرف کن
مؤثّر خداوند و مبدع سخن
قلم نقش بند کلام اللّه است
زبان جدل زین سخن کوته است
قلم چهره پرداز حسن و جمال
قلم والی کشور ذوالجلال
دبستان حق را معلّم قلم
سخنور قلم، علم و عالم قلم
سخن جان معنیّ و معنی سخن
معانی نیابد بیان، بی سخن
جماد و نبات است و حیوان خموش
خلافت به انسان ز نطق است و هوش
سخن زندگی بخشد افسرده را
به رگ می زند نشتری مرده را
سخن دُرِّ غلتان عمّان دل
صفا پرور جیب و دامان دل
سخن گوهر افروز طبع ادیب
سخن حکمت آموز و دولت نصیب
سخن شور آشفته حالان عشق
سخن نیست غیر از نمکدان عشق
بود چشمهٔ زندگانی سخن
مسیحا سخن، یار جانی سخن
شنیدم سحر می سرایید نی
سخن نوبهار و خموشی ست دی
چه خوش گفت دوشینه گوینده ای
سخن جان بود گر نیوشنده ای
بلند است بس جایگاه سخن
کلام الله اینک گواه سخن
بسی کرده ام طی، نشیب و فراز
چه نسبت سخن را به عمر دراز؟
که آخر بود عمر را کوتهی
نگردد فروغ سخن منتهی
جهان سرورانند گویندگان
سخن شان به اقبال دل قهرمان
به هر ملک ناپایدار است حکم
سخن را مدام استوار است حکم
نوشتیم بر طاق فیروزه فام
کلام الملوک ملوک الکلام
درین پر فِتَن عصر آخر زمان
زمین شد چراگاه نابخردان
ز خر خصلتان، مشتی افسرده دم
نوازندهٔ کهنه طبل شکم
مسیحای وقتند از ابلهی
بم و زیرکوبند طبل تهی
دهنها به دعوی گشودند و لاف
بینباشتندی به ژاژ این شکاف
هم آوازگشتند با هم خران
بشوریده مغز خرد پروران
ازین مرده ذشکلان مالا کور
سراسیمه شد لفظ ومعنی نفور
برآشفته گردید کلک دبیر
که منکر صدایی ست صوت الحمیر
ز نیرنگ گردون نیلوفری
مگر دل به یزدان برد، داوری
درین اهرمن گاه وحشت فزای
پژوهیده دنیای آشوب زای
امید از خداوند دارم امان
هو المنعم الفضل و المستعان
به آیین فرزانگیّ و مِهی
خردمندیم می کند دلدهی
که گیتیست اضداد را انجمن
نشاید ازین غم پریشان شدن
چه عذب فراتش چه ملح اجاج
به جایی بود هر یکی را رواج
ز نکهت اگر پشک راند سخن
زیانی ندارد به مشک ختن
گر انکوزه اندازه را می شناخت
به گلشن سر از نازکی می فراخت
وگر جیفه هم داشتی آگهی
به پهلو ننازیدی از فربهی
گرفتی اگر خر، عیار نهیق
نگشتی به لحن مغنی رفیق
اگر می شد آگه، نکوهیده زاغ
نخوردی دل بلبل و گل به باغ
زغن گر شدی رنجه از صوت خویش
نخستی جگرهای مرغان به نیش
اگر حد خود پاس می داشت سیر
کجا فاش گشتی به عهد عبیر؟
گل آنجا که بند قبا کرده باز
نمی آمد از پرده بیرون، پیاز
خریدار سرگین بود گر جعل
چه کاهش رساند به شان عسل؟
چه شد گند نا، گر ز هر جا دمید؟
به عنبر زیانی نخواهد رسید
غم و رنج دنیا به ما سهل شد
چو با مصطفی چیره بوجهل شد
پلیدی مخنث ز فوج یزید
سر سبط خیرالبشر را برید
عوانان امیرند و عارف به قید
جُحی طبل خصمی زند با جنید
چو ابر جهالت شود منجلی
کجا فخر رازی کجا بوعلی؟
هزاران ازین گونه در روزگار
عیان است و داننده بی اختیار
ببین کارپردازی چرخ پیر
درین عبرتستان و عبرت بگیر
حزین، از دل افسردگی سود چیست؟
صریر نیت شکوه آلود چیست؟
اگر زشت و زیبا ببینی مرنج
به صورت میاویز و معنی بسنج
گل و خار در پرورش همسرند
درین خاکدان از یک آبشخورند
چرایی در اندیشهٔ دلخراش؟
فضولی ست اندیشه، تسلیم باش
خدایا برین بندهٔ بوالفضول
نبندی در فضل و جود و قبول
صباحی که زادم به بخت سعید
سیه بود موی من و رو سفید
کنون مویم از گردش روزگار
سفید است و روی من از جُرم، تار
ز روی من این تیرگی را بشوی
که از من بد و از تو آید نکوی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *