در مدح امیر مؤمنان علیه السلام

در مدح امیر مؤمنان علیه السلام
دل فلک معنوی است، عقل رصددان او
داغ محبت بود اختر تابان او
ابجد عشق و ولاست حکمت اشراقیان
والی یونان بود طفل دبستان او
ناقهٔ لیلی تن است نالهٔ زارش جرس
نایب مجنون دل است، سینه بیابان او
منت و احسان دل بر سر و چشمم خوش است
دیده توانگروش است ازگهرِ کانِ او
ملک سلیمان دل، سخرهٔ اندیشه نیست
می نرسد دیو را، خاتم فرمان او
عشق عیارم گرفت پلهٔ قدرم گران
خازن خسرو مرا، سخته به میزان او
برق بلا بارش است، ابر بهاران عشق
دانهٔ ما سوخته ست از نم احسان او
باختن دین و دل فایدهٔ عاشق است
سود دو عالم برد، صاحب خسران او
جذبهٔ دیوانگی، گشته کمند افکنم
دل به تپیدن دهد باد بیابان او
تافته بر محملم، پرتو صحرای عشق
برده شکیب از دلم، چشم غزالان او
عشق نیارد نهفت، هیچ دلی در ضمیر
پرده نگیرد به خود شعله ی عریان او
باد خزان را گذر، در چمن عشق نیست
بوی وفا می دمد از گل و ریحان او
پرده شناسان عشق ز انجمنم رفته اند
دل چه سخن سر کند، کیست زبان دان او؟
تا گل داغم دهد شقهٔ دامان به دست
بلبل رامشگرم، غرّه به دستان او
دیده گشا و ببین، خلد برین است دل
یاد سهی قامتان، سرو خیابان او
آنکه ز شادی برید، جان غم اندوز من
هیچ مبیناد غم، خاطر شادان او
با لب او بسته ام، بیعت ایمان دل
از جگرم کم مباد، شور نمکدان او
رابطه با یکدگر، بسته چو شیر و شکر
دیدهٔ گریان من، پستهٔ خندان او
سخت به هم درخورند، دیده ی بد دور باد
عجز فراوان من، ناز فراوان او
لاله ستان وفاست سینهٔ پر داغ من
نور دل و دیده است، گوی گریبان او
عشوه بود چیره دست، غمزه بود صاف شست
بی خبر از دل گذشت، ناوک مژگان او
مرهم راحت ندید، داغ دل باد دست
هیچ خبر نیستش، از پَرِ ِ پیکان او
تا غم دوری شناخت تاب و توان، زهره خست
گردهٔ شیران گداخت، از تب هجران او
کرد به آشفتگی در شب هستی سمر
خاطر جمع مرا، زلف پریشان او
معجزه ی حسن اوست، آشتی کفر و دین
هندوی خالش ببین، لعل مسلمان او
طره نه تنها مرا دام بلای دل است
هست چو من عالمی، بی سر و سامان او
شهرهٔ شهر است کو، خاطر سوداییم
داده به رسواییم، غمزه ی پنهان او
فصل بهار خط است، خاطر دیوانه خوش
مایه آشفتگی ست، سنبل افشان او
بوسه به خرمن برم، زان لب شیرین سخن
مرغ شکرخواره ام، در شکرستان او
ای بت پیمان گسل، با غم دل چون کنم؟
بخیه نگیرد به خود، چاک گریبان او
با تو ندارد اثر شیون و غم، ورنه دل
سینه خراشیدنی بود در افغان او
انجمن خویش کرد، عشق تو تا سینه را
شد دل آتش جگر، مجمره گردان او
از رخ زاهد نیم در دو جهان شرمسار
هر دو حجاب رهند، کفر من، ایمان او
قبلهٔ اسلامیان دیر مغان من است
دل به نیاز تمام، گبرِ صنم خوان او
کشور آسودگی، وادی آزادگی ست
پنجهٔ دستان برد، دست ضعیفان او
امّت مشرب بود با همه مذهب یکی
از همه مذهب جداست، پاکی دامان او
دهر به کام ار شود، قابل اقبال نیست
به که ننازد کسی، هرزه به دوران او
گر نفرازد قَدَر، فرق جهان سروران
هم ز قضا بشکند، قدر قَدَر خوان او
زود به یغما رود، خلعت خضرای خاک
در پی نیسان بود، خشکی آبان او
چرخ سیه کاسه است، لب به ندامت مگز
از دل خود می خورد مائده مهمان او
چون به سرای تن است، روشنی این زمین
شمع بصیرت بسی است، شمسهٔ ایوان او
نامه ی قارون بخوان، قدر قناعت بدان
مشت زری بیش نیست، مایهٔ طغیان او
نفس فرومایه را، سیم نسازد غنی
زر ننماید بدل، عنصر و ارکان او
بار خریت نکرد،کم ز سر و دوش خر
زینت افسار زر، رونق پالان او
سست پی و بی وفاست، تکیه به دولت مکن
گر به فلک سر کشد، رفعت و بنیان او
دایه ی بی مهر دهر، تربیت آموز نیست
زهر هلاهل چکد، از سر پستان او
مهر زلیخای دهر، کینه دیرینه است
یوسف ما پیر شد مفت به زندان او
بزم محبّت کجا، ساز شکایت کجا؟
سمع رضا بشنود، پردهٔ الحان او
وقت سماع دل است، پرده به هنجار زن
تار نفس برمکش، زخمه به دستان او
هیچ نوا خوشتر از مدح شهنشاه نیست
هوش به طوفان دهد، لجهٔ احسان او
رهبر فقر و فنا پیشرو اولیا
جان و دل اتقیا بندهٔ فرمان او
حیدر عالی نصب، صفدرِ غالب لقب
ملک گشای عرب، حملهٔ میدان او
راهنمای یقین داغ کش کفر و کین
ناصیه آرای دین، غرّهٔ ایمان او
دل به تمنّا دهد رشح کفش خضر را
جان به مسیحا دهد لعل سخندان او
منزلتش انَّماست، منقبتش هل اَتیٰ ست
هرچه حدیث ثناست، آمده در شان او
مالش شیران دهد، پنجه خصم افکنش
آفت شریان بود، خنجر برّان او
خیره سران داشتند، سجدهٔ حق عار و شد
سجده گهِ گردنان تیغ سرافشان او
چون دل اهل وفا، چرخ مقرنس نما
گوی سراسیمه ای ست در خم چوگان او
دیدهٔ بینا کند، دودهٔ کلکش سواد
نور به سینا دهد شمع شبستان او
خندهٔ دندان نماست از لب شیرین زبان
زهره شکاف بقاست، بخیهٔ خفتان او
صاعقهٔ دشمن است بادتکش درنورد
سیل جبال افکن است، قطرهٔ یکران او
خاره سمی مشک دم، پیل تنی شیردل
چشم غزال چگل، والِه جولان وا
پی سپر و چیره دست لاله رخ و غم گسل
نامیه سازد خجل، یال گل افشان او
جنبش او عاریت، موجه به عمّان دهد
تاب رگ جان دهد، طرهٔ پیچان او
کوه فرازنده ای ست پیکر زیبنده اش
ابر خرامنده ای ست جسم خرامان او
اوست محیط شگرف، فوج یلان خار و خس
عرصه تهی می کند، لطمهٔ طوفان او
غارت ترکانه زد، جلوهٔ شوخش به دل
غمزه بزرگانه زد، تکیه به مژگان او
جستن او گرم تر با نگه از دیده ها
رفتن او نرمتر با عرق از ران او
داد به یغمای عشق عقل و شکیب مرا
هوش ادا فهم او، چشم زبان دان او
دامن گلزارها بزم پریزادیش
قلهٔ کهسارها تخت سلیمان او
آیت نور است هان غرّهٔ نورانیش
آتش طور است هان طلعت رخشان او
لیلی خیل عرب، محو دل افتاده اش
شاهد ملک عجم ز آبله پایان او
گشته تن لاله داغ از تن چون آذرش
کرده دل نافه خون، موی چو قطران او
گلشن زیباییش از خس و خار است پاک
داغ سرینش بود لالهٔ نعمان او
رنگ تن لعلیش رونق یاقوت برد
لعل ز قیمت فکند، کان بدخشان او
ساخته باد صبا گرد رَهَش را عبیر
ریخته چون نقش پا، عشوه به میدان او
فیض رسان سرو را، عاشق زاریت هست
قابل تعمیر نیست خاطر ویران او
لب به شفاعت گری گر بگشایی سزد
در خور احسان توست جرم به سامان او
مدح تو تا گشته است عقده گشای دلم
صفحه به دامن برد زادهٔ عمّان او
ورد ملائک بود نامهٔ اعمال من
تا شده از صدق دل مدح تو عنوان او
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *