آیینه به رخ پردهٔ زنگار کشیده ست
از بس شب افسانهٔ آن زلف دراز است
شمع سحر، انگشت به زنهار کشیده ست
دارد به رهت در نظرم عزّت مژگان
خاری که سر از دیدهٔ خونبار کشیده ست
باری به گران سنگی عشق تو ندیدم
عمری ست که دوش دلم این بار کشیده ست
طرّار سر زلف سیاه تو عجب نیست
گر حلقه به گوش مه رخسار کشیده ست
کافر نکشد ز آتش سوزندهٔ دوزخ
جوری که دل از هجر ستمکار کشیده ست
با آنکه دلم از نظر افتادهٔ یار است
پیمانه ازین میکده بسیار کشیده ست
از زهد چهل ساله نشد خشک دماغم
از دست که این ساغر سرشار کشیده ست؟
بی چشمهٔ نوشی نشود ناله گلوسوز
شیرین سخنی نی ز لب یار کشیده ست
صد میکده خون بیش کشیده ست لب من
تا کار به رنگینی گفتار کشیده ست
زان روز که سر بر خط تسلیم نهادم
آسودگیم دست ز کردار کشیده ست
از دور به نظّارهٔ رسوایی عشقم
منصور سراسیمه سر از دار کشیده ست
از پهلوی لاغر بدنی، محرم یارم
آن گوهر یک دانه برین تار کشیده ست
بی چاک گریبان، نرسد دل به گشادی
بی درد چرا دست ازین کار کشیده ست؟
حسرت کش دیداری و همخانهٔ یاری
تعمیر بدن پیش تو دیوار کشیده ست
دادی به کف نفس و هوا بس که عنان را
برگرد تو گردون، خط پرگار کشیده ست
ساقی ز دیار خودیم خیمه برون زن
تا ابر سراپرده به گلزار کشیده ست
محروم ز باغ است حزین ، بلبل مستم
بوی گلی از رخنهٔ دیوار کشیده ست