نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را