پیاله می رود از دست و داغ می ماند
چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را
کدام مرد، به کنج فراغ می ماند
ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است
که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند
چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من
که بوی نافه به موی دماغ می ماند
به سفله، عالم افسرده، باد ارزانی
خزان چو گشت، گلستان به زاغ می ماند
چو آمدی ز رخت باغ سرخ رو گردید
ز رفتنت به کف لاله، داغ می ماند
من از حریص شرابی، کفم تهی ست حزین
خوش آنکه درد مِی اش در ایاغ می ماند