لبت را چون دم عیسی ست، این دل مرده احیا کن
چو نگذاری به عقلم، رهنمون کن شور سودایی
ز شهر آواره ام چون می کنی، مجنون صحرا کن
فروزان چهره چون شمع آمدی، پروانه ات گردم
به بالینم دمی بنشین و جانبازی تماشا کن
گره در دیده ام گردید طوفان سرشک از غم
عنان گریه را بگذار و سیر موج دریا کن
حریف میگساران نیستی خشکی مکن زاهد
هماورد دل دریا نیی، ای خس مدارا کن
چو مرد دین نیی با نفس کافر برنمی آیی
سکندر نیستی اندیشه از نیروی دارا کن
حزین از خامه چون مشّاطهٔ حسن ادا گشتی
به کف تا شانه داری، عقده از زلف سخن وا کن