دلم از دیده ترا می طلبد دیده ام از دل
چه عجب میل تو از سادگی مردم چشم
تو بلایی چه شناسند ترا مردم غافل
نقش از سنگ بشستن نرود چند بگریم
چو ستم یافت رقم در دلت از گریه چه حاصل
چو خط نامه که خواهند بشویند ز اشکم
نشده محو دل از دل نشود نقش تو زایل
عالمی گریه کنان بر غم من در غم عشقت
من بدان شاد که گشتم بغم عشق تو قایل
نیست در سلسله های خم زلفت دل سوزان
هست آویخته قندیل فروزان بسلاسل
نیست در دهر کسی قابل تمکین اقامت
جز فضولی که سر کوی ترا ساخته منزل