عرصه جلوه خورشید میان دو شب است
جان شیرین بکدامین بسپارم چه کنم
دو دلم در دل من تا هوس آن دو لب است
نه وفا از تو بدل می گذرانم نه وصال
جان ندادم بتو نومیدی من زین سبب است
نیست مقدور کسی لذت ادراک وصال
طالبان ذوق که دارند همان در طلب است
پیش تو کام دل خود بزبان چون آرم
ز من اظهار تمنا بتو ترک ادب است
شوق لعل تو مرا در الم و غم دارد
گر چه کیفیت می موجب ذوق و طرب است
گفتم ای شوخ فضولی به تو میلی دارد
گفت زین بیادبیهاست که اینش لقب است