نمیداند کسی درد مرا من هم نمیدانم
به وحشت بس که معتادم ز خود هم کردهام نفرت
طریق الفت جنس بنیآدم نمیدانم
غم دل با که گویم راز دل پیش که بگشایم
ز غم مردم چه سازم چارهٔ این غم نمیدانم
نیم آگه ز خود تا کی غمم پرسی دلم جویی
چه میگویی چه میجویی تو ای همدم نمیدانم
خیال خرمی هرگز نگردانیدهام در دل
دل کس در جهان چون میشود خرم نمیدانم
غمم بیش از همه قدر همه پیش تو بیش از من
چه باشد موجب تقدیر بیش و کم نمیدانم
فضولی بر پریشانی حالم گر سبب پرسی
نمیگویم جوابی زآنکه می دانم نمیدانم