شبی داشتم صحبتی چون ارم
نه اندوه ره داشت آنجا نه غم
پری چهره بود قانون بدست
چو می نغمه اش خلق را کرده مست
چه قانون یکی طرفه صندوق راز
درش خازن معرفت کرده باز
چو کشتی که او را بود سیم بار
ز دریاش موج افکند بر کنار
چو لوحی که نقاش گیرد به پیش
کند ورزش نقشه تا کار خویش
ازو چون شنیدم نوای حزین
باو گفتم ای لعبت نازنین
شنیدم که چون من تو هم عاشقی
درین شیوه بر عاشقان فائقی
ولی حیرتی دارم از کار تو
که از عشق دورست اطوار تو
همه عاشقان راست شام و سحر
پر از اشک چون سیم روی چو زر
همه بی دلان راست از دست غم
بهر پهلویی صد خدنگ ستم
همه خسته اند از شفا بی نصیب
رگ جان سپرده بدست طبیب
گذشتست در هجرشان ماه و سال
بجز نام نشنیده اند از وصال
ترا رتبه از عاشقان برترست
مگو شیوه و شیمه ات دیگرست
پسندیده ای طبع جانانه ای
بجانانه همراز و هم خانه ای
سرت راست بالین زانوی دوست
ترا متصل روی بر روی دوست
در آغوش یارست مأوای تو
وزو گشته حاصل تمنای تو
شب و روزت از غایت قرب هست
ببوسیدن دست دلدار دست
چه کردی ترا این مقام از کجاست
بگو راز خود را بعشاق راست
دلیل ره وصل جانانه باش
بما کاری آموز و مردانه باش
چنین گفت قانون که ای سست رای
همه آنچه گفتی رساندم بجای
نشد راضی از من بدانها حبیب
نخورد از چنین رنگ و زیور فریب
گذشتم ز خود و ز همه کار خود
ندادم سر خود بآزار خود
گزیدم طریق رضای همه
نهادم سر خود بپای همه
سراپای جسمم همه گشت گوش
که پندی کنم گوش از اهل هوش
اگر چه مرا بود چندین دهن
نگفتم ز خود پیش کس یک سخن
برویم کسی گر زد و کرد بد
زدم بوسه بر دست آنکس که زد
رگی را ز جسمم کسی گر برید
نه آهی بر آمد نه خونی چکید
زدم دست بر دامن اهل دل
رضا جوی دلها شدم متصل
بدین شیوه مقبول جانان شدم
سزاوار تشریف احسان شدم
مشو خود نما تا شود دوست رام
که رسواست محبوب رسوا مدام
مغنی بقانون گرفتی بگیر
که سیمت چرا کرده زینسان اسیر
کجا عاشقی و کجا جمع سیم
بکش سر ز سیم و مکش هیچ بیم
تو با سیم رازی بیاموز کار
فضولی صفت باش بی سیم زار
خوشا آنکه رفت از طبیعت بدر
نشد هر طرف چون قدح جلوه گر
بپای خم می چو دردی نشست
بدردی همین شد چو می پای بست