بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم
بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند
خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست
دردیکشان عشق تو رطل گران خورند
دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام
آنانکه عاشقند چرا آب و نان خورند
شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال
بخشند صید را و دل خون چکان خورند
تاب زبان خلق نداری شکر مخواه
دانی که عافیت طلبان استخوان خورند
خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم
این باده را ز دیده ی مردم نهان خورند
گر کوه غم رسد ز تو دل بد نمی کنم
یاران مهربان غم یاران بجان خورند
می خور فغانی از کف خوبان که جور نیست
جامی که دوستان برخ دوستان خورند