سخنی گو که زبان همه را بند کنی
وقت آن شد که در آیی ز ره مهر و وفا
تا بکی جور نمایی و جفا چند کنی
چشم دارم که کشی جام و مرا جرعه دهی
ساغر عیش مرا پر شکر و قند کنی
هوس کشتن من کن که بود غایت لطف
که بدین شیوه مرا خرم و خرسند کنی
ای صبا گر بگشایی گرهی زان خم زلف
رشته ی جان بسر او بچه پیوند کنی
بنده ی پیر مغان باش که در مجلس انس
عیش جاوید ز الطاف خداوند کنی
لذت عمر همینست فغانی که مدام
وصف جان بخشی آن لعل شکر خند کنی