یکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
آیینه ییست دایره ی خط سبز تو
کز غایت صفا بتوان دید رو درو
نقاش صنع شکل دهانت ز نازکی
پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو
دامن زدی بمجمر عود دلم بناز
پیچیده است چون گل نورسته بو درو
بستم در دل از جهت آنکه جای تست
تا غیر رو نیاورد از هیچ سو درو
بر شمع آفتاب زند خنده از طرب
هر دل که تافت پرتو روی نکو درو
بزمی که خفته اند حریفان بخواب خوش
خاموش به فغانی افسانه گو درو