لعلت ازمی خنده بر برگ گل سیراب زد

لعلت ازمی خنده بر برگ گل سیراب زد
شمع رویت شعله بر خورشید عالمتاب زد
دید در محراب نقش طاق ابرویت امام
شد دلش بیتاب و سر در گوشه ی محراب زد
دل که سوی غمزه ی مژگان خونریزت شتافت
خویش را از بیخودی بر خنجر قصاب زد
پیش خورشید رخت گل رفته بود از حال خود
بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد
شیوه ی چشم سیاهت فتنه ی ایام شد
عشوه لعل چو قندت خنده بر عناب زد
بر گل سیراب زد آب لطافت عارضت
از حیا روی تو آتش در شراب ناب زد
بنده ی آن شاه خوبانم که در مصر جمال
سکه ی خوبی برای رونق احباب زد
هیچگه خونابه از چشم فغانی کم نشد
بسکه از لعلت نمک بر دیده ی بیخواب زد
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *