نالهٔ مرغِ اسیر این همه بهرِ وطن است
مَسلَکِ مرغِ گرفتارِ قفس همچو من است
همّت از بادِ سحر میطلبم گر ببرد
خبر از من به رفیقی که به طُرفِ چمن است
فکری ای هموطنان در رَهِ آزادیِ خویش
بنمایید که هرکس نکند، مثلِ من است
خانهای کو شود از دستِ اَجانِب آباد
ز اشک ویران کُنَش آن خانه که بِیتُالحَزَن است
جامهای کو نشود غَرقه به خون بهرِ وطن
بِدَر آن جامه که ننگِ تن و کم از کفن است
جامهٔ زن به تن اولیتر اگر آید غیر
ز آنکه بیچاره در این مملکت امروز زن است
آن کسی را که در این مُلک سلیمان کردیم
ملت امروز یقین کرد که او اَهرِمَن است
همه اشراف بهوصلتخوشِ همچون خسرو
رنجبر در غمِ هجران تو چون کوهکن است
عارف از حزبِ دموکرات خلاصی چون مور
مَطَلَب ز آنکه خلاصیِ تو اندر لگن است