هر برگ گل گرفته مگر از هزار رنگ؟!
امروز در بساط گلستان به فرش ناز
خوابیده است شاهد گل در کنار رنگ
مانند زاهدان تو به سجاده چمن
از دانههای سبحه شبنم شمار رنگ
دارد به باغ عزم سفر کاروان گل
گویا که میرود ز پی نوبهار رنگ
از بس که ریختم به فراقش سرشک غم
چشمم برد به گریه ز شمع مزار رنگ
نظاره کن به باغ که فرصت غنیمت است
از بس که گشته توسن گل را سوار رنگ!
بیرنگی است رنگ خم نیلی فلک
گر نیست باور تو ازین خم برآر رنگ!
گل را به پیش روی تو سامان خجلت است
نبود به جز عرق به رخ شرمسار رنگ
طغرل نگر که حضرت بیدل چه گفته است
اینجاست بیبقا گل و بیاعتبار رنگ!