حلقههای دام امید است چشمانتظار
میرود دل از برم هر دم به یاد جلوهاش
وز خرامش نیست در دستم عنان اختیار
باختم با آب حیوان من به لعل او گرو
تا شود روشن خفای این سخن از لعل یار
میگدازد همچو روغن شمع رخسارش دلم
میکشد گر نبض زلفش روغن از دود شرار
روز وصل است ای نگه گیر از رخ او لذتی
تا که در ایام هجرانت تو را آید به کار!
دانه تخم امید تیشه فرهاد را
کی کند تمهید غیر از دامن این کوهسار؟!
قامت سرو سهی انگشت حیرت میشود
بیندش اندر چمن گر شوخی رفتار یار
از صدای نغمه این آواز میآید به گوش
نیست جز تنبور دیگر یک حریف پردهدار
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن
شانهای در کار دارد ریشخند روزگار!