عشق زلیخایی

عشق زلیخایی
شعله زد به قلب من دیدم آن شنیدنها
از نسیم جسم تو عطر کرد وزیدنها
از اپارتمان خود دیده ام که می بینی
تا به کی به حال من دیدن و ندیدنها
عشق من زلیخایی حسن توست چون یوسف
از حیا مرا کشتی بهانه آفریدنها
پا گزاری تا در پارک یاد من وطن آید
کوهسار و کبک مست پای ناز چیدنها
تار های زلف ات را باد تا پریشان کرد
رشته های جان من پود شد تنیدنها
هر قدم که بگزاری بسم الله بگویم من
فرش مقدمت قلب است ترسم از طپیدنها
رشته ی وصالت را کی نهم رود از کف
یک نفس نگیرم دَم از پس ات دویدنها
شب نمیبرد خوابم بستر است بمن چون خار
اشک چشم ِمن خون شد از غمت چکیدنها
مفتی و ملای شهر باده را نموده منع
کی شود که از لعلت می کنم چشیدنها
تا شنیده اند از تو وصف حسن و زیبایی
عاشقان بهرجا است پشت دست گزیدنها
بسملم بخاک و خون اوفتاده ام مجروح
اینچنین نمی باشد دست و پا بریدنها
شورو شیون “محمود” پا فراتراز شهرماند
ای غزال مست من تا کجا رمیدنها

صبر دل
فلک صبر ِ ما را کند آفرین
ز نیکی و اندیشه ی نیک بین

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *