شهر پر بيگانه شد يک آشنا رويی نماند

شهر پر بيگانه شد يک آشنا رويی نماند
لاله رويی، سرو قدی، عنبرين مويی نماند
پير و برنای جهان شد يک قلم با روی و رنگ
سنگ انصاف و عدالت در ترازويی نماند
با کدامين سو گشايم ديدۀ اميد را
سنبل و گل زين چمن برباد شد بويی نماند
عاشقان را کوچه گردی ها نمی زيبد دگر
نقش پای ماهرويی بر سر کويی نماند
نازبوی خط به دور عارضت تا سر کشيد
سبزه هم با رنگ و رونق بر لب جويی نماند
بر جمال خوش نمودش سبزۀ خط تا دميد
کاکلش را قدر و قيمت يک سر مويی نماند
اين زمان ای دل به عالم نيست حسن دلفريب
خط و خال و زلف و کاکل، چشم و ابرويی نماند
شعر نو را تا شنيدم از زبان ابلهي
در جهان گفتم سخن سنج و سخنگويی نماند
فرصتی بر جانب بستان گذر کردم که حيف
سيب و ناک و پسته و انجير و آلويی نماند
مردی از مردان مخواه و عصمت از زنها مجو
محو شد شرم و حيا، در شهر بانويی نماند
روبروی يار می گفت اين سخن را عشقري
فرق در حسن تو و خورشيد يک مويی نماند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *