شد جنگ ميان من و بلبل بسر گل
گلچين چو خبر شد ز نفاق من و بلبل
آمد به فراغت ز چمن برد زر گل
بر خويش گر آتش نزده گرمی رنگش
داغ از چه فتادست به روی جگر گل
بلبل ز حسد بسکه به او گفت مرا بد
چون خار شدم خيره به پيش نظر گل
بلبل صفت عمريست به صد ناله و آهم
جز حسرت و افسوس نچيدم ثمر گل
يک روز به گلخن خبر ما نگرفتي
ای آنکه ترا جاست به زير چپر گل
هرچند که از باغ رود تا سر بازار
بلبل نتواند که شود همسفر گل
بلبل چو گل روی ترا ديد بخود گفت
حقا که چنين رنگ ندارد پدر گل