بکامم آن شکر لب تا نگردد
برو ناصح مکن منعم ز گريه
به اين جادوگری دريا نگردد
ز جای خود مخيز ای سرو آزاد
قيامت بر سرم برپا نگردد
فتد آتش درين بازار هستي
که يک يوسف وشی پيدا نگردد
اطاقم بی در و ديوار گرديد
چو مجنون خانه ام صحرا نگردد
رسيدن بر لب جانان محال است
چو خاکم ساغر و مينا نگردد
دلم را ميل با روحانيان است
پسندم مردم دنيا نگردد
شنيدم عشقری با يار می گفت
که تو گشتی، خدا از ما نگردد