حسن تو سراپا به خدا آفت جانست
قدر گل رخسار خود ای شوخ ندانی
رويت به خدا قبلهٔ صاحبنظرانست
روييده گل نرگس شهلا به مزارم
يعنی که شدم خاک و نگاهم نگرانست
از دور ترا ديدم و گفتم بر شمشاد
شوخی که دلم برده همين سرو روانست
معشوق و می امروز در اين خانه مهياست
ليکن چه توان کرد که ماه رمضانست
زاهد تو مرا نشمری از خيل مريدان
در روی جهان پير من اين تازه جوانست
جانا چه کنم پيش تو اظهار محبت
«چيزيکه عيانست چه حاجت به بيانست»
سابق به خدا پير و جوانش به حيا بود
گستاخی و بی باکی در اين عصر و زمانست
جا دارد اگر عشقری بر خويش ببالد
در عصر خود امروز کليم همدانست