دريا شدست ديده و آبم نمی برد
مانند سايه بسکه زمينگير گشته ام
از اين جهان اجل به شتابم نمی برد
عمرم بسر رسيد جوانبازيم بجاست
پيری ز سر هوای شبابم نمی برد
داند چو يار شاد بگردم ز خواندنش
يک بيت را ز بين کتابم نمی برد
بيدرديم فسرد ز بس همچو زاهدان
از خويش ساز چنگ و ربابم نمی برد
دلدار داشت عزم سفر من به بسترم
همراه خود به حال خرابم نمی برد
پيغام يار قاصدی آورد سوی من
جان می دهم به مُزد جوابم نمی برد
بی سيرتی اگرچه به عالم رواج يافت
باعفتم زمانه حجابم نمی برد
هرچند يار عشقری مرزا پسر بود
سنجش اگر کند به حسابم نمی برد