شاخ جوانيت بفلک سرکشيده بود
روزی که گشتی بر سر راهی دچار من
بر طاق ابروان تو کاکل خميده بود
يادم نمانده است که ديگر چسان شدم
از ديدن تو اشک برويم چکيده بود
با قامت رسای تو طوبی نمی رسد
همتای تو بروی جهان کس نديده بود
چون رفتی از نظر کمی با خويش آمدم
ديدم ميان سينهء من دل کفيده بود
چندين شبانه روز ز ديدار روی تو
لرزش به دست و پايم و رنگم پريده بود
آن نکهتی که زد بمشامش ز موی او
ياران دماغ من بخدا ناشميده بود
در يک شبانه روز دل من پرش نداشت
از بس ز شوق پيش قدومش تپيده بود
خواندم چو خط سبز لب دلفريب او
روز ازل مرا به غلامی خريده بود
گم کرد خويش را اگر از ديدنش بجاست
ناديده بود عشقری، چيزی نديده بود